ترس

ساخت وبلاگ

اوضاع داره بهتر میشه. رابطم با آدما. در واقع اون ترس صحبت کردن و وارد جمع شدنم کمی کمتر شده.منظورم از کمی مثلا در حد 1000 به 999. معمولا خیلی طول میکشه تا با یه جمعی مچ بشم و خیلی وقتا هم نمیشه و باهاش کنار میام. و نکته جالب ماجرا همینجاست. جمع های قبلی که همچین مشکلاتی در موردشون داشتم خیلی همگن تر بودن. اینجا اما مجموعه ای از آدمای بی ربط بهم جمع شدن. در واقع شبیه ترین موردشون بهم اینه که توی یه دانشگاه درس میخونن. زبان، فرهنگ، سن، اخلاق همه متفاوته و حالا تلاشی که من باید بکنم تا باهاشون ارتباط برقرار کنم رو درک کنید. اما نمیخوام ترس ازینکه یه چیز بیربط بگم مانع از حرف زدنم بشه، ازینکه یکی نشنوه حرفی نزنم، یا خیلی ترسای بیربط دیگه. هرچند که باید منصف باشم و بگم که تقریبا تمام اونایی که میشناسم تا الان مهربون بودن.

درکنار همه اتفاقا دیشب گوشیم گم شد و غمگینم کرد. گوشی عزیزم شامل تمام عکسا و ویسای سه ماه پیش بود. نمیدونم این اثرات بزرگ شدنه یا این که من نسبت به اتفاقات لمس شدم اما اونقدرا ناراحت نیستم. منظورم اینه که سریع کنار اومدم و مثه قبلنا بهم نمیریزم. منظورم اینه که کمتر به گذشته میچسبم و این رها کردن و رفتنو خوب یاد گرفتم. اینکه هیچ چیز موندنی نیست... .

دوست دارم بیشتر بنویسم و ذهنمو اینجا خالی کنم اما به سختی وقت پیدا میکنم و همین الان هم تو آفیسم و در حین اجرای کدم دارم مینویسم. این چند روز درگیر خرید هم بودیم. یعنی از وقتی اومدیم هستیم اما به نظرم تا به الان این جذاب ترین خریدم بود. یه قفسه کتاب بسیار بسیار زیبا^_^. 

فردا بالاخره میریم آمستردام و من خیلی ذوق دارم. یعنی نه به اندازه ای که دو سال پیش میتونستم داشته باشم اما خب بازم دارم. آیا این هم از اثرات بزرگسالیه یا اثرات پاییز و تاریکی اینجا..؟ بازم نمیدونم. اما میدونم که اگه همین الان تهران بودم و داشتم آماده میشدم که بریم لاله قدم بزنیم خیلی بیشتر ذوق داشتم...دل تنگ تهرانم. دل تنگ خیلی چیزا. لعنت به خیلی آدما و خیلی اتفاقا.

Memento...
ما را در سایت Memento دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6deardiary20s5 بازدید : 134 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:09